الآن ساعت..... است.بابا داره با دینام ور میره.قراره آبو الآن باز کنند.نمی دونم توی دل بابا چی میگذره!شاید داره به این روزگار می خنده!شاید تو دلش داره به فلانی بد و بیراه میگه!شاید اصلا از این کار خوشش میاد!خلاصه ابروهاشو به هم گره زده و هاج و واج داره لوله رو می مکه!فکر کنم لوله هوا گرفته....قرار بود دینام اتوماتیک بخره ولی بعدا کفتن فایده نداره،هوا میگیره.... من بهش زل زدم،پس از کلی ور رفتن با دینام،رو به من میکنه و میگه: - اون گوشی لعنتی رو بیار! شماره ی فلانی رو بگیر تو دلم گفتم حالا حسابی کفری شده!وای به حالش! خیلی کنجکاوانه همه چیزو دنبال می کردم...بابا در عین بهت و تعجب من داشت با فلانی گل می گفت و گل می خندید؛انگار نه انگار که موضوع سر آبه! فهمیدم فلانی برنامه ی آبو تغییر داده....خلاصه بابا ازش خواست برای چند لحظه آبو باز کنه.اونم گفت سی دقیقه ی دیگه آب سمت شما رو باز میکنم.بابا هم کلی ازش تشکر کرد!!! توی دلم گفتم:"عجب حالی داریم ما!حالا اگه بخوای آب گیرت بیاد و از تشنگی هلاک نشی باید با فلانی جور باشی!تازه کلی هم باید خواهشو تمنا کنی تا کارتو راه بندازه!" خلاصه از همه ی اینا که بگذریم تازه فهمیدم چرا معلممون می گفت:"بابا آب داد" حالا برای فردا آب هست،تا پس فردا خدا کریمه.... فقط جواب یه سوال توی ذهنم موند:اونایی که بابا ندارن چه جوری آب گیرشون میاد؟ این ماجرا سر دراز دارد....
نظرات شما عزیزان:
|
About
شیشه نزدیکتر از سنگ ندارد خویشی/ هر گزندی که به هر کس رسد از خویشتن است Archivesآذر 1391شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 Authorsحلف الفضولLinks
آخرین نظرات تبادل لینک هوشمند LinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین Categories |